بر روی خرده های شکسته ی دلم قدم میگذاری
و از شنیدن خش خش گام هایت لذت میبری؟؟؟؟
صدای ناله ام را میشنوی و بی اعتنا آواز شادی سر میدهی؟
میگویی دلم برای خنده هایت تنگ است و با ذوق لرزش اشک هایم را دنبال میکنی؟
بس است.....
دیگر احساس حماقت میکنم
بر در تردید ماندن را نمیخواهم
رهایم کن.......
دگر گوش هایم پرگشته از نغمه های پرفریب
و واژه هایی که خود نیز از خاطر برده ای...
سهم من از بودن
تنها بیگانگی با خودم بود
و سهم تو
تمام احساس من.......
من از خوبی هایم که تو گفتی میگذرم
شاید بد بودن بهتر باشد
شاید......